بین دو تا کلاسم یه فرصت نیم ساعته دارم
توی حیاط که سرده نمیشه نشست
ترجیح میدم برم سلف و یه چایی بخورم
بازم بکی از هم کلاسی هامو میبینم که نشسته و حرف میزنه
بقیه هم دورش جمعاً
به دستاش نگاه می کنم
...
مثل اینکه باید برم جلو و تبریک می گم
مثل اینکه بزم من آخر از همه فهمیدم
بچه ها میخندن که
تازه فهمیدی!!!
برمیگرم برم سر کلاس
بچه ها دوستمون نیومده
یه هفته ای هست که پیداش نیست
جواب بچه ها:
این هفته عروسیش بوده نیومده
ایشالا خوشبخت بشن
سر کلاس آروم سرم پایینه
به دست چپ بچه ها نگاه می کنم
اکثراً یه چیزی دستشونه
یا عقد کردن ، یا نامزدن یا به کسی تعهد دارن
به دستای خودم نگاه می کنم
....
از کلاس میام بیرون
یکی از همکلاسی های پسر که داره سلام علیک میکنه
منم که پرت
فکر می کنم طرف جزوه می خواد
ولی نه
مثل اینکه داره خواستگاری میکنه
مثل بقیه به اینم میگم که نامزد دارم
اونم عذرخواهی می کنه و میره
میام خونه
تلوزیون داره تصویر یه بچه رو نشون میده
مادر و پدرم دلشون غش میره
بنده خداها دلشون بدجوری واسه نوه لک زده
اون از پسرشون که عقدش به هم خورده و دیگه هم ازدواج نمی کنه
اینم از من...
به گوشه ی اتاق نگاه می کنم
سبد گل خشک شده خواستگارمه
نا خداگاه یاد اون شب می افتم و لبخند میزنم
ولی سریع یاد حرف تلخ رفتنش لبخند و از لبم میرونه
این داستان ادامه دارد...