دستمال کاغذی به اشک گفت قطره قطره ات طلاست یک کم از طلای خود حراج می کنی؟ عاشقم با من ازدواج می کنی؟ اشک گفت : ازدواج اشک و دستمال کاغذی! تو چقدر ساده ای خوش خیال کاغذی! توی ازدواج ما تو مچاله می شوی چرک می شوی و تکه ای زبا له می شوی پس برو و بی خیال باش عاشقی کجاست! تو فقط دستمال باش... دستمال کاغذی دلش شکست گوشه ای کنار جعبه اش نشست گریه کرد و گریه کرد در تن سفیدو نازکش دوید خون درد آخرش دستمال کاغذی مچاله شد مثل تکه ای زباله شد او ولی شبیه دیگران نشد چرک و زشت مثل این و آن نشد رفت اگرچه توی سطل آشغال پاک بودو عاشق و زلال او با تمام دستمال های کاغذی فرق داشت چون که در میان قلب خود دانه های اشک داشت
نوشته
شده در دوشنبه 89/12/2ساعت 11:26 عصر توسط پرین+ لینک ثابت نظر
درباره ی ما
پرین خواستم سکوت کنم...
خواستم اما نتوانستم آتش درونم را پنهان کنم
به ناچار دفتری بی نام و نشان برداشتم تا ناگفتنی های بی تو بودن را در آن بنویسم